گوشه چادر مادرم رو سفت گرفته بودم. روبروی گنبد آقا ایستاده بودیم. مادرم با خودش زمزمه می کرد. صداش هنوز توی گوشمه
"آقای مهربان، من حاجتی نمی خوام فقط می خوام به گنبدت نگات کنم" بغض دیگه نذاشت حرفی بزنه و اشکاش سرازیر شد.
من روی ویلچر نشسته بودم و جمعیت تند تند از کنارم رد می شدن. تو لابه لای جمعیت چشمم به بچه ای هم سن و سال خودم افتاد. تو دستش یه شیشه گلاب بود بهم لبخت زد و شیشه گلابش رو به سمتم گرفت و گلاب پاشید. قطرات گلاب به من نمی رسید ولی بوی خوش گل محمدی به فضا رو پر کرده بود.
پیام بگذارید